پسر تنها....

پسر تنها روی نیمکت پارک نشسته بود چشمان غمگینش اطراف را نظاره می کرد به نیمکت هایی نگاه می کرد که دور و ورش را گرفته بود , نیمکت هایی که دختران و پسران زیادی روی آن نشسته بودند.

دخترو پسرها با خوشی حرف می زدند و می خندیدند اما پسر فقط با حسرت به آنها نگاه می کرد. پسر مشغول قدم زدن شد در همین حال به آسمان آبی خیره شد , زیر لب با خدا زمزمه می کرد چیزی جز گله و شکایت نبود از سرنوشتی بود که خدا براش رقم زده بود  آه سوزناکی تمام وجودش را فرا گرفت , دوباره به راهش ادامه داد.

همان طور که راه می رفت نگاهش به کافی شاپ ها و رستوران هایی می افتاد که چیزی جز عشق در آنها یافت نمی شد.

پسر به دنبال چه می گشت ؟ یه عشق پاک یا مثل بقیه یه عشق تو خالی...؟

از همه جا و همه چیز نا امید بود تنها چیزی که روحش را تسکین می داد نگاه کردن خیابان ها بود همین طور دیوانه وار به اطراف خیره می شد  یه اتفاق مسیرش را عوض کرد پاهایش دیگر مجال راه رفتن نداشت پسر کجا را نگاه می کند ، یه دخترتنها جلوی در خانه ای ایستاده است و مشغول آب دادن به گل های زیبایی است پسر توان چشم برداشتن از دختر را ندارد در یه لحظه دختر متوجه نگاه سراسر عشق پسر می شود نگاه آنها به هم گره می خورد تا اینکه دختر قدمش را به سمت خانه کج می کند و می رود.

چشمه هایی از امید در وجود پسر موج می زند اما چاره ای ندارد جز رفتن.

پسر سراسر شب و روز از فکر دختر بیرون نیامد به همین خاطر ساعت ها دقیقه ها ثانیه ها به در خانه نگاه می کرد تا دختر از خانه بیرون بیاید.

عطر گل های نم کشیده ی دختر، پسر را از عشق دیوانه کرده بود.

روز ها سپری شد پسر هنوز منتظر است تا اینکه امید در چشمان پسر نمایان شد.

دختر مشغول ناز کردن گل هایش بود ، ناگهان چشم دختر به پسر افتاد لبخندی پر از عشق و محبت بر لبانش نقش بست پسر نا خدا گاه آهسته آهسته به طرف دختر به راه افتاد عشق تمام وجودش را گرفته بود اما ناگهان پسر ایستاد چه شده؟

انگار که دختر به کمی دور تر نگاه می کند ، پسر برمی گردد چهره اش غمگین می شود و آهی می کشد .

پسر دیگری به دختر نزدیک شد و دست دختر را در در دستانش گرفت حالا این هم مانند تموم لحظه هایی بود که پسر با حسرت به آنها نگاه می کرد.

قدم های پسر تند ترو تند تر شد سایه ساختمان بلندی نگاه پسر را به سمت خود کشاند پسر نفس زنان از پله ها بالا رفت قلبش تند تند می تپید ، به بالا ترین نقطه ساختمان رسید حس عجیبی تمام وجودش را فرا گرفت .

از بالا به مردم نگاه می کرد به مردمی که عشقش را درک نکردند.اشک از چشمان پسر سرازیر شد.

باد شدیدی شروع به وزیدن کرد پسر تن خود را به باد سپرد چند لحظه بعد تن غمگین پسر برگ های پاییزی را لمس کرد برگ هایی که مانند خودش ازعشق بهار خشک شده بودند....

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در 5 شهريور 1389برچسب:,ساعت 2:54 توسط Fah| |

کپی برداری بدون ذکر منبع غیر مجاز می باشد
www.sharghi.net & www.kafkon.com & www.naztarin.com